Monday, December 05, 2011

چه خوب...


به فرض که آری
پرستاره گی آسمان این شبهایم اتفاقی ست
حک شدن طرح معصوم لبانت
             بی بوسه بر این عاشقانه های کم مایه اتفاقی ست.
قبول    شنیده شدن صدای دوتار و آبشار و داوود .همین الان وقت نوشتن همین خط اتفاقی ست.
اما    باور کن
                   -- این چند جمله رابا ایمان..یا چه میدانم به قول خودت ساده لوح باش--
آن روز
         که آرام و سر به زیر سر راهت سبز شدم
         پشت پرده خبرهای قشنگی بود...........
*
چه خوب که دعاهای خیر مادرم هست.
                                               که هستی
                                                           چه خوب

Monday, September 12, 2011

بلد نیستم بنویسم‌ش. یک چیزی دارد، یک چیز بی‌‌اسمی، از جنس مهربانی مثلن، یک‌جور مهربانیِ غلیظِ عسل‌طور، که وقتی گردنم را می‌بوسد تزریق می‌شود زیر پوست آدم. هرقدر بدخلق باشم و مراقب باشم و روکش محافظ غذا کشیده باشم رویم، باز این تماس لعنتی خلع سلاح می‌کند مرا. انگار تمام آن حرف‌هاش پدرسوخته‌بازی باشد و این یکی، همین یک حرکت فقط، واقعی باشد و از ته دل.

  هیچ حرف و حدیث عاشقانه، بوسه و هماغوشی عاشقانه، جای این موهایم کنار زدن‌ها و گردنم بوسیدن‌ها را نمی‌گیرد لعنتی. مقاومت نمی‌کنم. دل می‌دهم به همان چند ثانیه‌ی کوتاه.

Saturday, July 30, 2011

هئییییییییییییییییییییی


ببوسیدش...حتما قبل از خواب ببوسیدش...
حتی اگه با هم دعوای بدی کرده باشید...حتی اگه بهتون گفته باشه از این زندگی کوفتی خسته شده...حتی اگه برچسب "بداخلاق" بهتون چسبونده باشه...
بببوسیدش...حتی اگه بهتون گیر بیخود داده باشه...گفته باشه از لباسی که شما عاشقشین متنفره...نفهمیده باشه شما موهاتون رو مش کردین...
ببوسیدش...حتی اگه بوی عرق و خستگی می ده...حتی اگه یادش می ره جواب سلام شما رو بده...حتی اگه خیلی وقته براتون گل نخریده...
ببوسیدش...وقتی زیرپیرهنی سفید حلقه ای پوشیده و بازوهای سفیدش رو با اون پیچ ماهیچه ای مردونه انداخته بیرون...وقتی صورتش ته ریش جذابی داره...وقتی صداش خسته و خمار خوابه...
ببوسیدش...حتی اگه شما رو رنجونده و غرورش نمی ذاره دلجویی کنه...حتی اگه گرسنه ست و با شما مثل آشپز دربارش برخورد می کنه...حتی اگه یادش می ره ازتون تشکرکنه...
ببوسیدش...وقتی براتون یه آهنگ جدید می ذاره و می گه "اینو برای تو آورده م"...وقتی تو چشماش پر خواستنه...وقتی دست های طریف دخترونه تون میون دست های زمخت و مردونه ش گم می شن...
ببوسیدش...حتی اگه از عصبانیت دارید دیوونه می شید...حتی اگه شما رو با مادرش مقایسه می کنه...حتی اگه با حرص می خواید از خونه بزنید بیرون و اون محکم بازوهاش رو دورتون حلقه می کنه و وسط جیغ های شما با خنده می گه عزیزم کجا میخوای بری این وقت شب؟
ببوسیدش...وقتی ناغافلی براتون لباسی رو خریده که هفته ی پیش پشت ویترین دیدین و فقط یه کلمه گفتین این چه خوشگله!...وقتی دست هاش پر از خرید خونه ن و در و با پاش می بنده...وقتی با نگاهی پر از تحسین سر تا پاتون رو برانداز می کنه...
ببوسیدش...حتی اگه توی شرکت پیاز خورده و تا موهاش بو می دن...حتی اگه با دوست هاش تلفنی یک ساعت حرف می زنه و شامتون سرد شده...حتی اگه رو دنده ی "نه" گفتن افتاده...
ببوسیدش...وقتی شما رو وسط آرایش کردن می بوسه...وقتی باهاتون کشتی می گیره و مثل پر از رو زمین بلندتون می کنه...وقتی تو دلتنگی هاتون داوطلبانه می بردتون بیرون و شما رو تو شهر می گردونه...
ببوسیدش...حتما قبل از خواب ببوسیدش...

Saturday, July 16, 2011

باور كن ! به همين سادگي

یه‌جا هست تو سکس اند د سیتی، کَری مدام با هر چیز کوچیکی بهانه‌گیری می‌کنه و غر می‌زنه و قهر می‌کنه و واکنش‌های اگزجره نشون می‌ده، آقای بیگ طفلی مات و متحیر می‌مونه که وا، چرا خب؟ چرا سر یه چیزِ به این کم‌اهمیتی‌ باید شاهد هم‌چین واکنشی باشه؟ کری انتظار داره آقای بیگ بره دنبالش، توجه ببینه ازش، اصرار و پافشاری ببینه، خواستن ببینه، خیالش راحت شه جاش امن شه بره پی کارش. آقای بیگ خنگه اما، صرفن کله‌شو می‌خارونه و هی نمی‌فهمه این دختره چشه، این دخترا چشونه اصن! به همین سادگی، به همین تکراری‌ای، به همین فاجعه‌گی.

Tuesday, June 21, 2011

این پست پایینیه هست ! همین آقای ویش لیست
خواستم بگم این داستان همچنان ادامه دارد !

Sunday, June 19, 2011

سلام آقای ویش-لیست، وقت‌شه آپ‌دیت شین قربان


 امروز که نشسته بودم چارزانو کف آشپزخونه و داشتم خط می‌کشیدم و مشقای آبجی کوچیکه رو  می‌نوشتم و خیلی شاد و مسرور بودم، یه‌هو دوزاری‌م افتاد که اوه، نکنه اینم مقدمه‌ی برآورده‌شدن فلان آرزوهه‌ست که دو سال تمام خودمونو کشته بودم براش؟

 که اصن یه وقتایی هست در زندگانی، که بی‌که بفهمی می‌بینی چیزی که ده سال داشتی دی‌دریم‌ش می‌کردی و گلِ بزرگ زندگی‌ت بوده، هفته‌ی پیش برات اتفاق افتاده و تو اصن حواس‌ت نبوده و حتا وقت نکردی به‌ش فکر کنی و براش ذوق کنی، چه برسه به قدردانی. نشستم به کشف و شهود، ببینم الان چیا دارم که تحقق‌یافته‌ی آرزوهای ده سال پیش‌م‌ان، دیدم اوه2 آقا. منتظر دست یافتن به یه سری آرزوئم که آلردی دان، که همین الان دارم‌شون بغل دستم، که اصن نفهمیدم کی و کجا و چه جوری دستم رسید به این‌همه غول چراغ جادو. چند وقت پیشا که با کله سقوط کرده بودم در قعر منحنی و طبق معمولِ وقتای سقوط یه‌راست رفته بودم پیش پدر مقدس، که به ناتوانی‌ها و خرده جنایت‌ها و میزِری‌ها و الخ‌هام اعتراف کنم، یه آینه گذاشته بود برابر آینه‌ام، که الاغ، اگه ابدیت نمی‌سازی لااقل چشم‌تو باز کن ببین کجای زندگی‌ت وایستادی. ببین چی فکر می‌کردی و الان چند قدم از خواسته‌هات جلوتری. اون شب باور نکرده بودم، امروز اما باورم شد

 .

Sunday, June 12, 2011

سالهای خرداد


وقتی ما پیروز شدیم، وقتی شما رفتید، وقتی که نوشتن آزاد شد، وقتی که گفتن دیگر جرم نباشد، آنگاه ما قلم به دست خواهیم گرفت و خواهیم نوشت، از این روزهایی که بر ما رفته است ، و توی کتابهایمان از این سالها بعنوان سالهای خرداد یاد خواهیم کرد. سالهای خرداد می رود کنار سالهای وبا، سالهای خشکسالی، سال قحطی، سال هجوم ملخها، سالهای انقلاب، سالهای جنگ می نشیند و تبدیل می شود به چیزی که ما - این نسل - را با آن میشناسند. بعد فرزندان ما می ایند روی پای ما می نشینند و می پرسند سالهای خرداد چجوری بود؟ و ما تقویمی که خرداد آن هزار برگ است را ورق خواهیم زد و قصه ی هر روز را خواهیم گفت...
پ ن: هدی صابر یکی دیگر از قصه های خرداد

Tuesday, June 07, 2011


نامت با آرامش آغاز می شود.
بی چهارچوب، چون ترانه یِ رهاییِ آواز خوانانِ دوره گرد،
آمیخته با پژواکِ مبهمِ دریا.

با تو
لرزش های قلبم،
حرکتِ افسونگرانه یِ رقاصه هایِ بی قرار.
با تو
درخشش چشم هایم،
جام هایِ باستانیِ ساقیانِ شب زنده دار.
تنها با تو که زاییده یِ فصلِ یاس هایی .
زاییده یِ شبِ شب زنده داریِ صنوبرها...

نامت با آرامش آغاز می شود،
آمیخته با پژواکِ مبهمِ دریا...

سینه سرخی که در سپیدارِ قامتت لانه کرده،
مرا
می
خواند...

شهرِ بازوانت، موطن آزادی
آغوشت، امنیت ذرت زارانِ ظهرهایِ پنهانِ کودکی ست...

Wednesday, May 04, 2011

امسال سال منه

از احوالات این روزهای من این‌که
نیش بازی دارم
دل‌ای بشکن‌زنان

بسته هم نمی‌شه

مث‌که امسال سال من است کلن
* آهای آقای یونیورس حواسم هست چقدر قشنگ داری تیکه های پازل رو کنار هم میذاری حواسم هست

Wednesday, April 20, 2011

هی خره
داشتم فک می‌کردم
 من تا تهِ دنيا ناقص می‌موندم که
اين‌جوری
بی‌تو

Friday, April 08, 2011

بادبادک باز

بعضی آدما هستن در زندگانی
که هم خودشون خاصن
هم کاراشون خاصه
هم سورپرایز کردناشون عجيب غريبه
 
آدمایی که بودن‌شون مايه‌ی دل‌گرميه
روشن شدن‌شون
روشن موندن‌شون

يه آدمی که همين‌جوری هم الکی الکی نمياد دم دست آدم....
 

Thursday, March 31, 2011

آقا ، رفیق ، یار

پیرهنی به تن کن آقا
پیرهنی مردانه ،با آستین های بالا زده
ا.و دوتا دکمه بالا را باز بگذار.

بعد می ماند که بنشینیم تا باران...

تا خیس شود و کم رنگ شود ، رنگ تنت .

بعد کاری نداریم .آدم منتظر باران چه کار می کند؟!

بنشینیم عاشقی کنیم .ترانه بخوانیم :

از این زندگی خالی

منو ببر به اون حالی

که تو اسممو پرسیدی... به روزی که منو دیدی

یادش به خیر بگوییم وتاب بخوریم توی خاطرات .با همین جین آبی و پیرهن راه راه و دکمه های بی خیال. که من را با خودش می برد

به پله های خاموشی

که با من روبرو می شی

یه جور زل بزن انگاری... نمیشه چشم برداری.

پله های کوتاه راه رو ، اولین بوسه ،برگهای ریخته بر سنگهای نمناک ،نگاه !و کشف رابطه عجیب بوی تو و عطر پاییز. بوی تو وخاک کوچه های شیب دار. ابر نفس هات و رطوبت هوا .نگات و اشعه سرد خورشید لای ابرها .چشمات و عشق بازی ابرهای سیاه و سفید. لبخند تو و خوب بودن همه چیز .همه چیز.

از این اشکی که می لرزه

منو ببر به اون لحظه

به اون ترانه شادی که تو یاد من افتادی .


...تو به خود مشغول باش تا جانی که هر نفس می رود و نمی آید بر لبم بیایید و دوستت دارمی بشود قد کوتاه ترین غزل ها و عاشقانه ها و طرح ها و هجاها و مصوت هام وهیچ شود پیش تو. بالا بلند !

بیا با همان جین آبی و پیرهن راه راه تا باور پذیر باشی آقا و با اسطوره های این سرزمین معشوقه های هزار و یک شب بر نخوری تا از قصه فرار کنم و شک نکنم به اینکه اینجایی .پیش من و سر به هوا و بی خیال
از این دوری طولانی ... از این دوری طولانی

منو ببر به دورانی....منو ببر به دورانی

که هر لحظه تو اونجایی زیر باروون تنهایی!

منو ببر به اون حالت همون حرفا همون ساعت

این آدم خیال باز یاد تمام عاشقی هاش همراهش می روند و می آیند و به لحظه هاش عمق داده اند، به آب خوردنش به خندیدنش  به قدم زدنش به ها کردنش به زمزمه هاش به سردش شدنش  این دنیای من است .تمام دنیای من .

به کاغذ توی مشتی که... به چشمای درشتی که ....

تو چشمام خیره می مونن به من چیزی بفهمونن

منو ببربه دنیام و... همون دستا که می خوام و ...

به اون شبا که خندونم که تقدیرو نمی دونم

* ماه بانو ایراد نگیر به بهانه گیریهام  ! برای من 13 روز ندیدن یک عمره ! دل نازک شدم بانو ، عاشقی دل نازکم کرده

Wednesday, March 16, 2011

چهارشنبه سوری


اینکه می‌گویم
می‌روی؟
یعنی
می‌شود نروی؟
یعنی
- حالا که می‌روی -
زود بر می‌گردی؟

* از لحاظ دیشب و این حرفا... !!!

Wednesday, January 12, 2011

برای دفع اثر خبرهای پخش شده از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران هر روز این جمله را در هر ساعت، سه بار تکرار کنند :

من گاوِ مش حسن نیستم! من خود مش حسنم!

Friday, January 07, 2011

فرق نمی‌کند چه قدر فرمول حفظ باشی، مقاله‌هایت چاپ شده باشد، اصلن آخرش باشی. گاهی همان اول شش ضرب‌در سه را می‌نویسی نه. و همه چیز خراب می‌شود. تا این‌جاش هم عیب ندارد، پیش می‌آید دیگر. بدی‌ش این است که هیچ‌وقت بعد از دوباره و سه‌باره گشتن برای جای اشتباه پیداش نمی‌کنی. اشتباه کوچک به چشم نمی‌آید. شاید اگر شش ضربدر سه را یک سال دیگر در شهری دیگر ببینی جواب‌ش نه نشود. ولی برای تو، در آن کاغذ، همیشه نه می‌ماند. با اطمینان هم می‌ماند. هر بار از روی‌ش می‌خوانی مطمئن‌تر می‌شوی. دنبال گنده‌ترها می‌گردی. و خوب، پیداش نمی‌کنی.
 کسی داستان مردی که از نقطه‌ی سیاه کوچکی روی دندان آسیاش مرد را شنیده‌؟ نه‌. چون کسی تعریف‌ش نکرده. چون کسی نقطه را ندیده. چون تا وقتی سرطان پروستات هست چرا نقطه‌ی سیاه روی دندان. چون تا وقتی چرخ‌دنده هست چرا فلان. اما واقعیت این است که آدم‌ها دارند آن بیرون از چیز‌های خیلی کوچک می‌میرند. خیلی‌های زیادشان از کوچک‌ترین ها می‌میرند. ما هیچ‌وقت نمی‌فهمیم. ما هر بار مرور کنیم مطمئن‌تر می‌شویم که سالم‌ خوابید و صبح بلند نشد. ما مطمئن‌تر می‌شویم از لپ‌های قرمز و تن سالم‌. ما نقطه‌ها را نمی‌بینیم.
یک بار، پانزده سال پیش شاید، رفته بودم جشن تولد دوستی. دوست‌هام می‌رقصیدند. من کنار ایستاده بودم. دست می‌زدم. پشت به ظرف سفید بزرگی روی پایه‌ی بلند. نفهمیدم یا پشت‌م چشم نداشت یا حق داشتم و بچه بودم، رفتم عقب، خوردم به‌ش. سگک سارافونم صدا داد. در همین حد. برگشتم دیدم ظرف ترک خورده. ترسیدم. رفتم گوشه‌ی هال نشستم. دیگر نرقصیدم. کم حرف شدم تا کسی من را نبیند. دفعه‌ی بعد که رفتم آن‌جا ظرف سفید بزرگ مرده بود. زندگی بدون‌ظرف آن‌ها زیاد هم بد نشد، اما کسی هم مچ من را نگرفت. آن‌ها لابد دلیلی برای‌ش پیدا کرده‌اند. اما حقیقت این است که ما خیلی وقت‌ها نمی‌فهمیم. ما حتی نمی‌دانیم کی ظرف بزرگ سفیدمان را شکسته. ما در دورترین خیال‌مان نمی‌گنجد که کار آن بچه‌ی ساکت و آرام گوشه‌ی هال باشد. 

پیش بینی من این است که ما یک روز، از فرط گشتن دنبال بزرگ‌ها، دنبال غول‌آسا‌ها می‌میریم. و کسی حتی این را نمی‌فهمد.

ساده !

نمی‌دانم یادتان هست یا نه. یک‌زمانی آقایی می‌آمد توی برنامه کودک و اصرار داشت که می‌شود با همین چیزهای ساده که تو خانه‌ی هر کدام از ما پیدا می‌شود اسباب بازی ساخت، قاب عکس درست کرد و یک پلنگ کاغذی بین دو و سه بعدی سر هم کرد. من از همان زمان نسبت به این خیلی ساده حساس شدم. توی عالم بچگی هم تا جا داشت با خواهر کوچیکه، آقای خیلی ساده را مسخره کردیم. خودکار را باز می‌کردیم و همه چیزش را می‌ریختیم بیرون. بعد مثلن فنر را بر‌می‌داشتیم می‌گفتیم خیلی ساده با این فنری که توی خانه‌ی هر کدام از ما هست می‌شود خودکار ته‌فشاری ساخت. فنرهایی که هر روز دور می‌ریزیم. این فنرها را باید نگه داریم. بعد قطعات عجیب غریب کوچک را بر می‌داشتیم و می‌گفتیم اینا که دیگر خیلی هم کوچک است و خب معلوم است که همه‌ی ما از این‌ها داریم. سر همش که می‌کردیم  رو به دوربین خیالی خودکار را چند بار فشار می‌دادیم تا سرش بیاید بیرون، برود تو، بیاید بیرون، برود تو. بعد برمی‌گشتیم رو به یک دوربین خیالی دیگر می‌گفتیم به همین سادگی! حالا شما یک خودکار دارید. آخر هم از لبخند پهن به دوربین سوم و بچه‌های تو خانه که هیچ‌کدام از این‌ها را نداشتند حال‌مان خوب می‌شد. 

آشپزی‌های تلویزیون هم‌ که مدل غنی‌شده‌ی آقای برنامه کودک بود. هویج‌ها خودشان نگینی شده بودند. خیلی ساده فقط باید آن را به مخلوط در حال پخت اضافه می‌کردیم. خیلی ساده‌ها همین‌طور تکثیر می‌شدند و دریغ از یک ساده. خیلی ساده باید می‌زدیم دنده یک و پا را آرام از روی کلاج بر می‌داشتیم. بعد هم ماشین سرفه می‌کرد و ما هربار بیست سانت می‌پریدیم جلو و خاموش. آقایی  هرسال چند شب قبل کنکور می‌آمد توی اخبار ده و نیم شبکه‌ی دو و می‌گفت خیلی ساده، همه‌چیز همان‌هایی‌ست که تو کتاب‌ها بوده، دانش‌آموزان استرس نداشته باشند.  اما کی‌ می‌رفت دانشگاه؟ دشمن. بعدها هم که به سختی رفتیم دانشگاه آقای اقتصاد کلان مآد اول نمودار  کشید، بعد چند تا فرمول نوشت و دوباره یک نمودار  کشید. آخر هم به ما گفت به همین سادگی بروید یک مغازه میوه فروشی، همین میوه فروشی که سر همه خیابانها هست ، یک لیست قیمت بگیرد و نمودار رابطه سیب زمینی با موز را بکشید ، به همین سادگی !

 چیزهای ساده به نظرم هیچ‌وقت پای‌شان به حرف‌های ما باز نشده. ساده کشیدن سیگار است. خط خطی کردن کاغذ وقت تلفن حرف زدن است. گرفتن یک عکس برای صبح‌شو‌ست. حتی پر کردن نمک‌دان هم ساده نیست. خاراندن پشت هم ساده نیست. ساده برداشتن قند از کنار لیوان چای است. ساده نشستن توی رستوران و سفارش غذاست. حتی کاغذ را هم نمی‌شود بیشتر از هشت بار تا کرد. ساده‌ها خیلی مظلوم واقع شدند. به چشم نمی‌آیند. کسی درس‌شان نمی‌دهد. کسی توی اخبار نمی‌گوید استرس نداشته باشید این چای از همان قوری ریخته شده، خیالتان راحت. ساده‌ها باید خیلی ناراحت باشند که اسم‌شان دزدیده شده. که مشکل‌ها زیر نام‌شان تبلیغ می‌کنند، شرکت می‌زنند، دستور آشپزی می‌دهند. یک روز سر فرصت ساده‌ها را لیست می‌کنم. برای حمایت‌شان کمپین راه می‌اندازم. دست‌شان را می‌‌گیرم می‌برم تلویزیون. معرفی‌شان می‌کنم. کاری می‌کنم که هویج‌های نگینی و بادمجان‌های شکم‌خالی خودشان بی‌سر و صدا از در عقبی بروند. بعد هم یک چیز واقعن ساده را بالاخره آموزش می‌دهم. همین من.

Wednesday, January 05, 2011

نکن پسر جان !

»وی نيد تو تاک» اصولن جمله‌ای‌ست تهديدی! يعنی هيشکی برای قربون صدقه رفتن قبلش اعلام نمی‌کنه که بايد با هم صحبت کنيم. حالا اين به خودیِ خود ايرادی نداره. اما آخه چرا کله‌ی صبح برمی‌دارين زنگ می‌زنين که شب که اومدی بايد با هم حرف بزنيم. يا چرا ورمی‌دارين اس ام اس می‌زنين که هفته‌ی آينده بايد راجع به يه موضوع مهمی باهات صحبت کنم. يا چرا از وسط کاغذماغذا يه‌هو سرتونو ميارين بالا که کارم تموم شد حرف دارم باهات.

خوب چه کاريه آخه! اگه قراره حرفه زده بشه، بذارين همون شب که اومدم ، همون هفته‌ی آينده که همو ديديم، همون کارِت که تموم شد شروع کنين حرف‌تونو زدن. ديگه آنونس و تيزر دادن قبلش مال چيه آخه. که منِ بنده‌ی خدا از همون کله‌ی صبح تا شب شه، از همون هفته‌ی قبل تا هفته‌ی بعد شه، از همون يه ساعت پيش تا کارِت تموم شه هی هزار جور فکر و خيال کنم که قراره الان چه موضوعی مطرح شه يا باز مگه من چي‌کار کرده‌م کره‌بز يا اوه‌اوه خدا به داد برسه يا بلاه‌بلاه!

. چه کاريه آخه؟ نکنيد جانِ من، نکنيد.