
من حسابی آدم شده ام، یک آدم حسابی واقعی، آن قدر آدم که دیگر سیب زمینی سرخ کرده را نمی گذارم لای دندانم بکشم، این پیشرفت چشمگیری نیست؟ روی جدول وسط خیابان هم نه که اصلا راه نروم، اما خب خیلی کمتر می روم، چطور است؟ خدا را چه دیدی، شاید اگر موقر و صاف و صوف و خانم شوم خدا را خوش تر بیاید و تو را هم؛ بعد بیایی دستم را بگیری، چشمم را ببندی، ببری ام تا یک سورپیریز بزرگ که هیچ کس هیچ وقت در حق من فکرش را درگیر کشیدن نقشه اش نکرد، و من طول راه را همه اش به این فکر کنم که امروز چندم است و با چه مناسبتی ممکن است مچ شود؟ و تو دلت بخواهد با بدجنسی شیرینی بگویی چه حالی می دهد که دل توی دلت نیست، اما نگویی، در عوض بگویی: بپّا نروی توی جوب، نخوری توی دیوار، دندان به جگر بگیری می رسیم می فهمی، تو که این همه عجول نبودی ای بابا، خیل خب فرض کن می رویم یک چیزی را تمام کنیم، مثلا یک نقاشی نیمه کاره یا چه می دانم یک همچین چیزی...؛ بعد من چشم باز کنم آرام و توام با ترسی کمرنگ، مثل این هایی که یک عمر کور بوده اند و حالا دکتر جراح ایستاده بالا سرشان که چشم باز کنند که احساسشان را در لحظه شکار کند! و رو به رویم، خاطرات نیمه کاره مان را ببینم!