Friday, September 19, 2008

آن مسیحای شب تیره ی حاجات کجاست؟
خانه ی دوست کجا جای مناجات کجاست؟
بخش بزرگی از کودکی همه‌ی ما که حالا پشت اين مونيتورها نشسته‌ايم، آغشته به خداست. خدای خاطره‌های کودکی. خدای بهشت و جهنم ِ آن‌وقت‌ها. خدای گناه‌داردها و ثواب‌داردها. خدايی که می‌چسبيد به پول‌ها می‌رفت لای قرآن که نجاتمان دهد از هفتاد و چند بلا. خدای ربنا و سفره‌های پر از رنگ افطار. خدای حلواهای نذری. خدای سر سفره‌ی هفت‌سين و حول حالنای دم سال تحويل. خدای توی سجاده‌ی مادربزرگِ مامان، که من عاشق تسبيحش بودم و آن کتابچه‌ی کوچک که برای هر دردی يک درمان عجيب غريب سراغ داشت با آب زعفران. . خدايی که اگر قل هوالله‌های فاتحه‌مان را سه برابر می‌کرديم، اسم‌مان را می‌چسباند روی فاتحه می‌رساند به دست مرده‌ی مورد علاقه‌مان. خدای دوران کودکی زورش زياد بود. آن‌قدر زياد که يک شب وقتی پدربزرگ مريض بود، خيلی مريض بود و سرطان‌اش خيلی درد داشت، آن‌قدر جلويش گريه کردم و اَمّن يُجيب را از روی دست‌خط مادربزرگ خواندم که دلش به حالم سوخت و پس‌فرداش پدربزرگ مُرد. يادم هست چه‌قدر خوش‌حال بودم ازين‌که باعث مرگ پدربزرگ شده‌ام. که ديگر درد نمی‌کشد بچه‌هاش غصه بخورند اشک بريزند. آن‌وقت‌ها فرقی نمی‌کرد ريه‌های آب‌آورده‌ی پدربزرگ نجاتش داده باشد يا خدای امن‌يجيب‌های من. مهم آن قدرت بزرگی بود که حتا حرف من را هم گوش می‌کرد. که حتا با دل من هم راه می‌آمد.بزرگ‌تر که شديم، خدا که رفت توی کتاب‌های دينی، کم‌کم رنگ و رويش عوض شد. پايش به معارف دبيرستان که رسيد، يک‌هو دلمان را زد. ديگر ابهت قديم را نداشت. تبديل شده بود به يک خدای بداخلاق زورگو که با هر چه دلمان می‌خواست مخالف بود و فقط از رنگ‌های خاکستری و قهوه‌ای و سياه خوشش می‌آمد. بهتر بود دست از سرمان بردارد تا جوانی‌مان را بکنيم. اين شد که خدا رفت توی بِلَک‌ليست‌. دربه‌در دنبال کتاب‌ها و کلمه‌هايی بوديم که رد پررنگ خدای کودکی را از ته دل‌هامان پاک کند. که باور کنيم خدا يکی از همان سال‌ها مرده و هيچ‌کس صدايش را در نياورده.بی‌خدايی ِ آن سال‌ها خوب بود. بهمان خوش می‌گذشت. اما نمی‌دانم چرا يک وقت‌هايی، يک وقت‌های يواشکی، که دستمان به هيچ جا بند نبود و حس استيصال تمام وجودمان را پر کرده بود، بی‌هوا «خدايا خودت کمک کن» از دهنمان می‌پريد. وقتی مادربزرگ را روی تخت بيمارستان می‌ديديم، بی‌که قبلش آشتی کرده باشيم با خدای آن بالا، ته دل می‌خواستيم کمکش کند. بعد هم لابد خجالت می‌کشيديم، زياد. يا چه می‌دانم، شب کنکور، خودمان که رويمان نمی‌شد، اما زنگ می‌زديم خانه‌ی مادربزرگ که «توروخدا دعا کنين قبول شم». آخرش هم نفهميديم درس ِ نخوانده‌ی خودمان بود که راهمان داد دانشگاه، يا خدای مادربزرگ.آخر يک روزی پاشدم رفتم مکه، ببينم خدا خانه‌اش هست يا نه. راستش بيشتر از آن‌که خدا خانه‌ی خودش باشد، خانه‌ی پيامبرش بود در مدينه. مسجد پيامبر يک‌جورهايی مثل خانه‌ی مادربزرگ می‌مانست يا خاله‌ی آدم. نمازهای آن‌تو، نمازترين نمازهايی بود که در همه‌ی عمرم خواندم. آدم ناخوداگاه حرفش می‌گرفت با خدا. انگار صدايش می‌رسيد به خدا. توی تمام ستون‌ها و ديوارها خدا داشت. سقفش که باز می‌شد، خدا شُرّه می‌کرد روی آدم. مکه اما اين‌جوری نبود، خودش را می‌گرفت. مثل اين می‌مانست که به دفتر مدير مدرسه احضارت کرده باشند، آدم تحت تأثير ابهت و جذبه‌اش قرار می‌گرفت. خدای مکه رفته بود سفر.خدای تهران عبوس بود. اصلن يک‌جورهايی آدم را سر لج می‌انداخت. اما تمام اين سال‌ها، هنوز يک چيزی آن ته دلم مانده بود. يک حس نوستالوژی شايد، نمی‌دانم. وقتی می‌ديدم آدم‌ها اين‌جور از ته دل الغوث گفتن‌هاشان را باور داشتند حسودی‌م می‌شد. دلم هوس ايمان داشتن به کسی/چيزی می‌کرد. تکيه دادن به يک قدرت بزرگ. دل‌گرم بودن به اين‌که همه‌چيز درست می‌شود. حالا می‌خواست اسمش اميد باشد، خدا باشد، اهورا باشد، يا هرچه.ما آدم‌بزرگ‌ها شيفته‌ی چنگ‌زدنيم. فارغ از اين‌که حبل‌المتينی در کار باشد يا نه، د‌لمان می‌خواهد دستی باشد، معجزه‌ای نجات‌دهنده‌ای چيزی، که ما را آويزانِ خود کند نجاتمان دهد. برای حبل‌المتين بودن هم چه کسی بهتر از خدا؟ خدايی که زورش به همه‌چيز و همه‌کس می‌چربد و در هر شرايطی –شب و نيمه‌شب حتا- ممکن است به کمکمان بيايد و رهامان کند از چنگ خوره‌ای که به جانمان افتاده.آدم تنهاست. به اندازه‌ی کافی تنهاست. بعد دلش می‌خواهد باور کند يک کسی/چيزی يک‌جايی حواسش به او هست. يک قدرتی که بشود به آن تکيه کرد. اصلن شايد خدا همان قوت قلبی‌ست که آدم وقت‌های استيصال دنبالش می‌گردد، وقت‌های نااميدی و اندوه. آن‌وقت‌ها که دستت به هيچ‌جا بند نيست. وقت‌هايی که ديگر زورت نمی‌رسد. وقت‌هايی که کم می‌آوری، رسمن کم می‌آوری.می‌دانی؟ راستش من دلم می‌خواهد خدا هنوز وجود داشته باشد، گيرم در حد يک توهم، در حد يک سودا. چه‌می‌دانم، اصلن چيزی از جنس همين تناقض‌های روزمره. از جنس اين‌همه تناقضی که در رياضی وجود دارد يا در فيزيک يا فلسفه. که قابل حل هستند هم، قابل توضيح. مثلن خدايی از جنس ذرات کوانتومی که عدم قطعيت دارد. خدايی که وجودش کلاسيک نيست. صفر و يک نيست که يا وجود داشته باشد يا نداشته باشد. خدايی که بسته به زمان و مکان، ترکيبی خطی از بودن و نبودن باشد. يک خدای نسبی، غير جزمی. از آن خداها که وقتی می‌خواهيمش، باشد، آراممان کند. از آن خداهای کودکی، خداهای شب امتحان، که وجعلناهاش را می‌خوانديم معلم تقلبمان را نبيند، که نمی‌ديد. خوب است يک خدايی باشد که آدم يک‌وقت‌هايی با خيال راحت تکيه بدهد عقب و سکان را بدهد دستش، که لابد بلد است آدم را برساند تا مقصد. خوب است يک خدايی باشد اين دور و برها، حالا اسمش قانون عمل و عکس‌العمل باشد، اصل بقای انرژی باشد، کارمای مثبت يا منفی باشد، آقای يونيورس باشد يا هر چه؛ که اندازه‌ی دل‌گرمی من قدرت و اراده داشته باشد. که اندازه‌ی باور ِ من بودنش را نشانم دهد. که يک فکری به حال بعدن‌های من بکند.راستش هر کاری می‌کنم، نمی‌توانم منطق آدم‌هايی که به نبود خدا اعتقاد دارند را درک کنم. آدم‌ها را تا جايی می‌فهمم که با خدا سر لج‌بازی داشته باشند، نه بيشتر. لابد برای همين هم هست که هيچ‌وقت خدای بقيه را مسخره نمی‌کنم، يا به خداورزی‌هاشان و باورهاشان گير نمی‌دهم. هنوز هم فکر می‌کنم خوشبخت‌اند که اندازه‌ی باورشان يک خدای بی‌ترديدِ ولاريبَ‌فيه دارند که حاضر است همه‌جا کمکشان کند و هر جا هم نکرد لابد قسمت بوده و خواست خودش بوده و بهتر و بيشتر می‌دانسته. يا شايد حتا فکر کنم يک خدا هست، مثل آن خداهای عليرضا. از آن خداها که حتمن وجود دارند، بس‌که اين تقدير بی‌رحمانه‌تر از آن است که تصادفی باشد. يک‌وقت‌هايی هم هوس می‌کنم بزنم به سيم پايان‌نامه و بگويم جوهره‌ی تمام دين‌ها به اين جا می‌رساند آدم را، که هر آدمی بايد به خودآی خود برسد، به خدای خود-تعريف‌کرده‌اش، خدای خود-پيداکرده‌اش. خدايی که توی آدم ته‌نشين شده، که لابه‌لای قانون گياه و دانايی آب و شعرهای سهراب جا خوش کرده. اين شايد نزديک‌ترين، شخصی‌ترين و قابل دست‌رس‌ترين خدای آدم‌ها باشد. که نه سيخ بسوزد و نه کباب.

No comments: