شاید هر دو از خواب پریده باشیم که دیگر از اینجا به بعد را چیزی یادمان نمی آید . شاید اصلا کسی داشت ما را همیشه دعا میکرد ، اما ما خود معصیت کردیم و مغضوب در و دیوار اتاقمان شدیم . شاید هم ... نمی دانم ! هر چه هست امروز حس ناتمام این تاریخهای نخ نما شده مرا به وسعت تکراری همان روزی می برد که تو را به ناگهان برای اولین بار دیدم . آن روز تو با من دست دادی ، اما بعد از آن من همه چیزم را از دست دادم .
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment