همينگوی در بسياری از قصههاش از جنگ سخن میگويد، از آدمهای از جنگ برگشته، از آدمهای هرگز به جنگ نرفته، از جنگی که زمانی اتفاق افتاده و حالا سالهاست که تمام شده. همينگوی از جنگ میگويد بیکه از جنگ بنويسد.همينگوی مرد قصهاش را مینشانَد روی تخت، روزنامه میدهد دستش، زن قصه را میايستانَد جلوی آينه، در تمنای مرد، و بيرون باران میبارانَد، همين. تو اما لابهلای سطور میخوانی مردی که اينجوری سرد نشسته آنجا و سرش را فرو برده توی روزنامه، چه روزها از سر گذرانده. هيچجای قصه سخنی از جنگ نيست و تو میدانی مرد چه تاريخی پيچيده توی سينهاش. چه تادممرگها که چشيده و چه مرگها که به چشم ديده.من از راه میرسم. میروم توی قصه. از همينگوی زياد نمیدانم. حواسم به نشانههای متن نيست اينجا و آنجا، به مجسمههای جلوی در ورودی مسافرخانه. هيچ جنگی را به خود نديدهام من. تنم با صدای هيچ آژيری با غريو هيچ موشکی نلرزيده. داغ هيچ مادری را در همان لحظه نديدهام به چشم. قصه را تا پايان میخوانم و با خود میگويم «خب که چی؟!». میمانم اين آدمها چهشان شده، از چی حرف میزنند، چرا اينجوریاند. نمیفهمم به مرد قصه چه گذشته، چه تجاربی از سر گذرانده، چه حسهايی را با گوشت و پوست تجربه کرده، چه کاردها به استخوانش رسيده؛ و میمانم «خب که چی؟!».حالا شما هم اگر يکوقتهايی ماندی که «خب که چی؟!»، زياد نايست، مکث نکن، راهت را بگير و برو. بعد، يک وقتی، چند سال که گذشت، اگر دوباره گذارت افتاد اينجا، اگر راهت را گرفته بودی رفته بودی توی جادهی زندگی، خورده بودی به در و ديوار، کشيده بودی توی خاکی، اگر مانده بودی زير آفتاب داغ و بارانِ بیوقت، اگر يکسره برنگشته بودی توی اتاقت پشت پنجره به تماشای آدمهای رهگذر، اگر کفشهات فرسودهی سالهای پيادهروی شده بود شانههات خستهی کولهی زندگی، آنوقت بيا بشين برايت يک ليوان چای تازهدم بياورم با قُرابيه، و برايت تعريف کنم «که چی».
Saturday, October 31, 2009
Friday, October 23, 2009
the day before you came
من داشتم زندگی میکردم. مثل این همه آدم دیگر. صبحها کورنفلکس رژیمی میخوردم با شیر کمچربی، حواسم بود که وزنم زیاد نشود، حواسم بود که پیادهروی کنم،
شنبهها میرفتم کریمخان و کتاب میخریدم، گاهی تنها میرفتم سینما، از همهی مهمانیها و معاشرتهای بیش از پنج نفر شانه خالی میکردم، روزی دو سه ساعت کتاب میخواندم، هفتهای چندتا فیلم میدیدم، میایستادم جلوی آینه، زیر ابروهایم را برمیداشتم و فکر میکردم که هایلایت فندقی را بیشتر دوست دارم یا زیتونی، حواسم بود که تولد کسی یادم نرود، هدیههای کوچولوی الکی میخریدم برای دوستهام، بعضی روزها موبایلم را خاموش میکردم، موقع سالاد درست کردن آوازهای خلخلی میخواندم، غذاهای عجیب و غریب میپختم.
من داشتم زندگی میکردم. من معنی خیلی چیزها را نمیفهمیدم. من خیلی از کلمهها را بلد نبودم، نمیدانستم «ابتلا» و «فقدان» یعنی چه، «حسرت» را بلد نبودم، «تمنای فراموشی» نداشتم. نمیفهمیدم تن چه بیقرار میشود گاهی، نمیدانستم شبهایی که بوی کسی توی گودی کنار استخوان ترقوهات جا مانده باشد چه سنگیناند، نمیدانستم بغض چه حجمی پیدا میکند توی گلوی آدم، که نفس چطور بریدهبریده بالا میآید، که ذرهذره از دست دادن چطوری است، که گاهی چقدر میخواهی یک لحظه را نگهداری و چقدر نمیتوانی. موجودیت کوچکی بودم که توی خیابانها تنها راه میرفت و خیلی مواظب خودش بود. تا وقتی که تو آمدی...
من داشتم زندگی میکردم. من معنی خیلی چیزها را نمیفهمیدم. من خیلی از کلمهها را بلد نبودم، نمیدانستم «ابتلا» و «فقدان» یعنی چه، «حسرت» را بلد نبودم، «تمنای فراموشی» نداشتم. نمیفهمیدم تن چه بیقرار میشود گاهی، نمیدانستم شبهایی که بوی کسی توی گودی کنار استخوان ترقوهات جا مانده باشد چه سنگیناند، نمیدانستم بغض چه حجمی پیدا میکند توی گلوی آدم، که نفس چطور بریدهبریده بالا میآید، که ذرهذره از دست دادن چطوری است، که گاهی چقدر میخواهی یک لحظه را نگهداری و چقدر نمیتوانی. موجودیت کوچکی بودم که توی خیابانها تنها راه میرفت و خیلی مواظب خودش بود. تا وقتی که تو آمدی...
Sunday, October 04, 2009
انجمن معتادان گم نام
ترک کردن کسی که دوستش داری، خیلی شبیه ترک کردن چیزی است که بهش معتادی. از این نظر که وسوسهی "فقط یه بار دیگه" همیشه با آدم است. تا دلت تنگ میشود، تا غصهات میگیرد، تا فیلم عاشقانه میبینی، تا با کسی دعوایت میشود، تا مطلب غمانگیزی میخوانی، تا عکسهایتان را نگاه میکنی، تا موسیقی غمانگیزی میشنوی، تا، تا، تا.........، وسوسه میشوی بهش زنگ بزنی. فونبوک موبایلت را باز میکنی و زل میزنی به شمارههای طرف و میدانی که نباید زنگ بزنی و میدانی هم که چقدر دلت میخواهد زنگ بزنی. موبایل را میگذاری زیر بالشی جایی که جلوی چشمت نباشد و خودت را به فیلمی، سریالی، فریسِلی، گودری، نوشتنی، کوفتی، چیزی مشغول میکنی و خطر میگذرد. فردا صبح که فکرش را میکنی که نزدیک بود زنگ بزنی، به خودت افتخار میکنی که تسلیم نشدی. مثل این معتادها که میگویند: من فلانی، 2 هفته است پاکم. ولی خب یک وقتهایی هم هست که مثلن خیلی مستی، یا فیلمش زیادی عاشقانه بوده، یا بیشتر از همیشه دلت بغل میخواهد، یا آهنگش خیلی غمانگیز بوده، یا خیلی دلت برای موهایش تنگ شده، یا خلاصه یک ضعفی برت غلبه کرده -خبر مرگت- که نمیتوانی دیگر مقاومت کنی و مصرف میکنی. یعنی زنگ میزنی. بعد صبحش که بیدار میشوی، حالت از شنیدن صدایش هنوز خوب است و نشئهای. ولی پیش خودت شرمندهای که چرا کم آوردی. هی با خودت دعوا میکنی و فکتهای منطقی میآوری که نباید مصرف کنی و حالا دیگر پاک نیستی و نمیتوانی بگویی "وهم سبز هستم، یک معتاد، و یک ساله که پاکم" و شمع روی کیکی را فوت کنی و همه بگویند "سلام وهم سبز. تولدت مبارک". ولی دلت که این حرفها حالیش نیست. برای خودش خجسته است که مصرف کرده. آره خلاصه. این جوری است که آدم میشود عضو انجمن معتادان گمنام.
Subscribe to:
Posts (Atom)