Saturday, May 24, 2008

وقتی میای صدای پات......از همه جاده ها می یاد

به خدا و بوسه های داغش ، به سیاوش قمیشی و صدای عاشقش ،به فروغ وآیه های مقدس اشعارش،
به هدایت و خفگی اش در گاز کلمات،به شریعتی وهبوطش در کویر، به پیرمرد و نان های نمک گیرش،به جین وبستروبابالنگ دراااااز فراموش نشدنی اش!!!

باید برای تو تصویر کنم تنهایی ام را تا بفهمی چقدر از مورچه های زیر موکت اتاقم بدم آمده...
حتما باید برای تو کلمه بشوم و با سر بخورم به زمین گرم این صفحه های لعنتی مجازی تا بفهمی چقدر از دست های زندگی فاصله گرفته ام،که چقدر سوز معده ام دراز شده(مطلقا دراز شده!)که آدم های ترالفامادور(اونها که سلاخ خانه ی شماره پنج،کورت ونه گات رو خوندن میدونن)روی بعد چهارمم رخت های خانوادگی شان را پهن می کنند...باید برای تو که نیستی،که نبودی،که نمیخواهی باشی کمی از بغض هایی بگویم که همیشه توی حلقومم گرگم به هوا بازی می کنند و تو گرگ بازی های شبانه ام نمی شوی تا این بهانه های مسخره از ترس تو فرار کنند و دست از سر چشم های سبز دچارم بردارند...

باید حتمابرای تویک پست جدید بشوم وخودم رادرقالب یک شعرخلاصه شده،به روزرسانی کنم تا فرق انگشت های لاغرمردنی ام راباخودکارهای بیکت بفهمی، تو،توکه ازمن هیچ نمیدانی جزشعررررررر :


...
بگیرم نگیرم، با خودم سر چهار راه قرار می گذارم
بگیری نگیری ، دیر کرده ای منتظر بمانم یا نه ؟
شاید این جمعه بیاید(اگر تعطیل نباشد)
شاید با چاقو هم بشود یادگاری نوشت
شاید از تنم درخت پوست بکنند
داخل پرانتز(حوصله ی این چشم های هیز پاره شده ) منتظر بمانم یا نه ؟
دیوار به دیوارمان همسایه است
اختیار داری من به تو پشت نمی کنم
ولی از در پشتی که بیایی همه ی بناها هول می کنند
دیوار به دیوار هیچ چیز نمی گوید...!!!
اصلا این قصه را دوست داشته باشی یا نه
من به خاطر تو پطروس فداکار می شوم
انگشت می کنم توی التماس های تنگ تنت
تو باید بفهمی هیچ کس مثل من از شکم درد واژه ها
آجر/ روی/آجر/بند نمی شود
و این جمله ی آخر را با لهجه ی دست های نرسیده که بخوانی
زنی که اخم کرد
از تناسخ سکسکه های راکد با بوسه های غلیظ پشت پرده می آمد
و آن قدر موهایش بوی برف می داد
که رد پای کلاغ ها هم خانه اش را نزدیک نکرد
نشان به آن نشان که غار غار غااااار....
تا حواس خدا سر جایش نیامده
بیا بی گدار به آب بزنیم
من دست هایم را توی جیبم چک کرده ام سرد سرد است
مثل کاپشن های کلاس اولم ...
بیا دو به دو ، سر به سر این عطسه های سر به هوا بگذاریم
دو به دو / تن به تن / چه برقصیم چه بجنگیم
شلیک می شوی در من کیو کیو کیوووووو.....
پرت فلسفه می شوم
یعنی زندگی زنبیلی ست که می شود فکرکرد
خیابان هدیه ی خوبی برای زن هاست !
وقتی مثل خلط پیرمردها پهن می شوی رویش
وقتی مثل طناب پهن می شوم زیر سر این رخت های چرک
دکمه های نبسته / چمدان های تا خرخره بسته
که یعنی بر نمی گردم .....برنمی گردی ؟ .....برنمیگردم...
نشان به آن نشان که مرغ دو پا دارد
و این بشر را با کلاف هر فرضیه ای ببافی
از آن اولش هم دو پا داشت
مثل ساعت مچی ام که تنظیم به وقت هیچ کس نیست
مثل قهر کردن های تو،((( توی بغل من)))، که به هیچ صراطی....
روی پاکت بنویس مقصد: هر کجا پستچی صلاح بداند!!!

در ادامه ، مژه ای که جا خشک می کند روی گونه ام
گولم می زنی آرزو شوی
گولم می زند آرزو کنم :
مثل پیرزن ها قفل شوم پشت پلک هایت ...
فایده ای داشته باشد یا نه
هی با خودم کلنجار می روم
دست از پا دراز تر این قهوه ها از هرطرف که بخوانی ام فال نیک بختی بشوم
مثل پسر بچه های شر جلوی تو بووووس هوایی بفرستم و
پشت سرت از عهده ی اداهای خنده دار بر بیایم !
به نیت آخرین بار ، دستم را توی جیبم چک می کنم
هنوز چند عدد بشکن برای مزه مزه مانده
برای پسر بچگی ...
حقیقت این است ،خیلی زود از بچگی هایم قد کشیدم
زود تر از مست کردن های باران وسط بازی های دو نفره :
« بارووون،بارووون،بارون داره می باره
پشت خونه ی هاجر هاجر عروسی داره...»
(مامان ما هم دعوتیم ؟)
جواب منطقی اش می شود:
اروتیک خواب های شبانه ی یک عروسی
از لوس بازی های دخترانه ام سر می رود
ولی ول کن این عصاقورت داده های با ادب که بشوی
حتما خانه اش دور بود که دعوت نشدیم
حتما پشت خانه ی هاجر یک عااااااااااااااااااااااالمه خانه بود....
خانه ، جایی که می شود پشت پنجره اش
باسایه های روی دیوار عکس گرفت / زد زیر پای آواز....
دست تکان داد از پشت پرده ، سر تکان داد از پشت پرده ، اخم کرد از پشت پرده
که یعنی آقا ، شناسنامه ام را که الک کنی
چند سالی ته اش می ماند ، ولی مادرزادی دوزاری ام کج بود
اگر میخواهی لقمه ی بزرگ گیرت بیاید با دو چشم چشمک بزن!!!
زن ها شناگر خوبی هستند
حتی اگر دو به هیچ به چشم های یک مرد ببازند!
سُک سُک...سُک سُک ...
تمام شد ؟ باختی! پس تمام شد ...
نخود نخود هر کی رود خانه ی خود
از چمدان های بسته بر می گردم
زندگی حتما زنبیلی ست که می شود فکر کرد
خیابان جای خوبی برای شلیک به یک زن است
می بینی؟ می بینی من چقدر حرف برای گفتن دارم(قسم به همین حسین پناهی خنگ دوست داشتنی)که شاید هیچ وقت ،هیچ کس،حتی تو وسعت غمی را که پشت این حرف ها مودبانه نشسته اند درک نکنی ، اما من خوب می فهمم حجم خستگی چشم هایت را از دنبال کردن رقص ناموزون این کلمه ها روی شیشه ی مانیتور ....
و نقطه...
نقطه...
نقطه ...
تا فکر کنی حرف هایم همین جا تمام شده
فقط فکر کنی...!

( و به روی خودت هم نیاوری من اصلا دروغگوی خوبی نیستم !)

1 comment:

Anonymous said...

سلام دوست خوبم. اگر برایتان مقدور بود لطفاَ لینک مرا از آشنای عوضی به روایتهای یک انسان سکولار تغییر دهید.
سپاسگزارم.