بلد نیستم بنویسمش. یک چیزی دارد، یک چیز بیاسمی، از جنس مهربانی مثلن، یکجور مهربانیِ غلیظِ عسلطور، که وقتی گردنم را میبوسد تزریق میشود زیر پوست آدم. هرقدر بدخلق باشم و مراقب باشم و روکش محافظ غذا کشیده باشم رویم، باز این تماس لعنتی خلع سلاح میکند مرا. انگار تمام آن حرفهاش پدرسوختهبازی باشد و این یکی، همین یک حرکت فقط، واقعی باشد و از ته دل.
هیچ حرف و حدیث عاشقانه، بوسه و هماغوشی عاشقانه، جای این موهایم کنار زدنها و گردنم بوسیدنها را نمیگیرد لعنتی. مقاومت نمیکنم. دل میدهم به همان چند ثانیهی کوتاه.