اتاق تاریک است ..بوی عود تمام مشامم را پر کرده ...سرم گیج می رود ...بدن برهنه ام را بر روی تخت رها می کنم ..بالشتم رو روی سینه ام می فشارم ...فقدان چیزی را میتوان احساس کرد...حجم بدنم را می توانم با دستانم احساس کنم ..همه چیز مسخره و کوتاه به نظر می رسد ...کوتاه تر از آن چیزی که تو تصورش را می کنی ..دلم می خواهد سیگاری روشن کنم ... به درون خود نگاه کنم ...خسته شدم ...خسته از خودم ...از ترس های مزخرف ..خسته از احتیاط های مسخره ...یه چیز مزخرف که انگار گلویم را فشار میدهد ..نمی دانم اسمش را چه می توان گذاشت .. تمام این مدت خود را فریب داده ام ..هیج وقت دست هایی وجود نداشته اند ...هیچ وقت .. هیج وقت با هیج کس راجع به هیج کتابی صحبت نکرده ام ...اصلا کتابی نبوده که بخواهم راجع به آن با کسی صحبت بکنم ..هیج وقت .. تمام این مدت خود را فریب داده بودم ..من هرگز کسی را دوست نداشته ام ..هرگز هم دوست داشته نشده ام ..هرگز ..نه اشتباه می کرده ام ..هرگز کسی نخواست با او بنشینم... سیگار بکشم ..یک قهوه بی مزه بخورم!..نه این ها همه یک دروغ بود ..یک دروغ .. نه من هرگز نخندیدم ..هرگز نگفتم به "جهنم" برای همین هم هست که دوست داشته نشده ام.. او می دانست همه چیز دروغ است ..همه چیز ...اینجا همه چیز آروم نیست ...صدای موسیقی انقدر بلند است تا صدای ماشین های بیرون شنیده نشود ..مغزم منفجر میشود ...تحمل این همه صدا را ندارم ..ندارم ...خودم را هم به زور تحمل میکنم ..چه برسد به صدا ..آدم ها ...هی ...من سیگار می خوام ...می فهمی من سیگار می خوام ...اما اینجا زندان است ..سیگار کشیدن ممنوع است ...اتاق تاریک است ...آدم ها نفرت انگیز هستن ...بوی گند میدن ...خبری هم از قهوه تلخ نیست ...رفیقی هم وجود ندارد ..کسی هم به دیدنم نمی آید .. ظاهرا کسی نمیخواهد با من سیگاری دود کند و قهوه تلخی بخورد ..بهتر است بروم ..خودم به خودم سرگرم بشوم!