Monday, October 08, 2012

"او"
سوم شخص مفرد نیست
!!!همه ی دنیای من است

Monday, December 05, 2011

چه خوب...


به فرض که آری
پرستاره گی آسمان این شبهایم اتفاقی ست
حک شدن طرح معصوم لبانت
             بی بوسه بر این عاشقانه های کم مایه اتفاقی ست.
قبول    شنیده شدن صدای دوتار و آبشار و داوود .همین الان وقت نوشتن همین خط اتفاقی ست.
اما    باور کن
                   -- این چند جمله رابا ایمان..یا چه میدانم به قول خودت ساده لوح باش--
آن روز
         که آرام و سر به زیر سر راهت سبز شدم
         پشت پرده خبرهای قشنگی بود...........
*
چه خوب که دعاهای خیر مادرم هست.
                                               که هستی
                                                           چه خوب

Monday, September 12, 2011

بلد نیستم بنویسم‌ش. یک چیزی دارد، یک چیز بی‌‌اسمی، از جنس مهربانی مثلن، یک‌جور مهربانیِ غلیظِ عسل‌طور، که وقتی گردنم را می‌بوسد تزریق می‌شود زیر پوست آدم. هرقدر بدخلق باشم و مراقب باشم و روکش محافظ غذا کشیده باشم رویم، باز این تماس لعنتی خلع سلاح می‌کند مرا. انگار تمام آن حرف‌هاش پدرسوخته‌بازی باشد و این یکی، همین یک حرکت فقط، واقعی باشد و از ته دل.

  هیچ حرف و حدیث عاشقانه، بوسه و هماغوشی عاشقانه، جای این موهایم کنار زدن‌ها و گردنم بوسیدن‌ها را نمی‌گیرد لعنتی. مقاومت نمی‌کنم. دل می‌دهم به همان چند ثانیه‌ی کوتاه.

Saturday, July 30, 2011

هئییییییییییییییییییییی


ببوسیدش...حتما قبل از خواب ببوسیدش...
حتی اگه با هم دعوای بدی کرده باشید...حتی اگه بهتون گفته باشه از این زندگی کوفتی خسته شده...حتی اگه برچسب "بداخلاق" بهتون چسبونده باشه...
بببوسیدش...حتی اگه بهتون گیر بیخود داده باشه...گفته باشه از لباسی که شما عاشقشین متنفره...نفهمیده باشه شما موهاتون رو مش کردین...
ببوسیدش...حتی اگه بوی عرق و خستگی می ده...حتی اگه یادش می ره جواب سلام شما رو بده...حتی اگه خیلی وقته براتون گل نخریده...
ببوسیدش...وقتی زیرپیرهنی سفید حلقه ای پوشیده و بازوهای سفیدش رو با اون پیچ ماهیچه ای مردونه انداخته بیرون...وقتی صورتش ته ریش جذابی داره...وقتی صداش خسته و خمار خوابه...
ببوسیدش...حتی اگه شما رو رنجونده و غرورش نمی ذاره دلجویی کنه...حتی اگه گرسنه ست و با شما مثل آشپز دربارش برخورد می کنه...حتی اگه یادش می ره ازتون تشکرکنه...
ببوسیدش...وقتی براتون یه آهنگ جدید می ذاره و می گه "اینو برای تو آورده م"...وقتی تو چشماش پر خواستنه...وقتی دست های طریف دخترونه تون میون دست های زمخت و مردونه ش گم می شن...
ببوسیدش...حتی اگه از عصبانیت دارید دیوونه می شید...حتی اگه شما رو با مادرش مقایسه می کنه...حتی اگه با حرص می خواید از خونه بزنید بیرون و اون محکم بازوهاش رو دورتون حلقه می کنه و وسط جیغ های شما با خنده می گه عزیزم کجا میخوای بری این وقت شب؟
ببوسیدش...وقتی ناغافلی براتون لباسی رو خریده که هفته ی پیش پشت ویترین دیدین و فقط یه کلمه گفتین این چه خوشگله!...وقتی دست هاش پر از خرید خونه ن و در و با پاش می بنده...وقتی با نگاهی پر از تحسین سر تا پاتون رو برانداز می کنه...
ببوسیدش...حتی اگه توی شرکت پیاز خورده و تا موهاش بو می دن...حتی اگه با دوست هاش تلفنی یک ساعت حرف می زنه و شامتون سرد شده...حتی اگه رو دنده ی "نه" گفتن افتاده...
ببوسیدش...وقتی شما رو وسط آرایش کردن می بوسه...وقتی باهاتون کشتی می گیره و مثل پر از رو زمین بلندتون می کنه...وقتی تو دلتنگی هاتون داوطلبانه می بردتون بیرون و شما رو تو شهر می گردونه...
ببوسیدش...حتما قبل از خواب ببوسیدش...

Saturday, July 16, 2011

باور كن ! به همين سادگي

یه‌جا هست تو سکس اند د سیتی، کَری مدام با هر چیز کوچیکی بهانه‌گیری می‌کنه و غر می‌زنه و قهر می‌کنه و واکنش‌های اگزجره نشون می‌ده، آقای بیگ طفلی مات و متحیر می‌مونه که وا، چرا خب؟ چرا سر یه چیزِ به این کم‌اهمیتی‌ باید شاهد هم‌چین واکنشی باشه؟ کری انتظار داره آقای بیگ بره دنبالش، توجه ببینه ازش، اصرار و پافشاری ببینه، خواستن ببینه، خیالش راحت شه جاش امن شه بره پی کارش. آقای بیگ خنگه اما، صرفن کله‌شو می‌خارونه و هی نمی‌فهمه این دختره چشه، این دخترا چشونه اصن! به همین سادگی، به همین تکراری‌ای، به همین فاجعه‌گی.

Tuesday, June 21, 2011

این پست پایینیه هست ! همین آقای ویش لیست
خواستم بگم این داستان همچنان ادامه دارد !

Sunday, June 19, 2011

سلام آقای ویش-لیست، وقت‌شه آپ‌دیت شین قربان


 امروز که نشسته بودم چارزانو کف آشپزخونه و داشتم خط می‌کشیدم و مشقای آبجی کوچیکه رو  می‌نوشتم و خیلی شاد و مسرور بودم، یه‌هو دوزاری‌م افتاد که اوه، نکنه اینم مقدمه‌ی برآورده‌شدن فلان آرزوهه‌ست که دو سال تمام خودمونو کشته بودم براش؟

 که اصن یه وقتایی هست در زندگانی، که بی‌که بفهمی می‌بینی چیزی که ده سال داشتی دی‌دریم‌ش می‌کردی و گلِ بزرگ زندگی‌ت بوده، هفته‌ی پیش برات اتفاق افتاده و تو اصن حواس‌ت نبوده و حتا وقت نکردی به‌ش فکر کنی و براش ذوق کنی، چه برسه به قدردانی. نشستم به کشف و شهود، ببینم الان چیا دارم که تحقق‌یافته‌ی آرزوهای ده سال پیش‌م‌ان، دیدم اوه2 آقا. منتظر دست یافتن به یه سری آرزوئم که آلردی دان، که همین الان دارم‌شون بغل دستم، که اصن نفهمیدم کی و کجا و چه جوری دستم رسید به این‌همه غول چراغ جادو. چند وقت پیشا که با کله سقوط کرده بودم در قعر منحنی و طبق معمولِ وقتای سقوط یه‌راست رفته بودم پیش پدر مقدس، که به ناتوانی‌ها و خرده جنایت‌ها و میزِری‌ها و الخ‌هام اعتراف کنم، یه آینه گذاشته بود برابر آینه‌ام، که الاغ، اگه ابدیت نمی‌سازی لااقل چشم‌تو باز کن ببین کجای زندگی‌ت وایستادی. ببین چی فکر می‌کردی و الان چند قدم از خواسته‌هات جلوتری. اون شب باور نکرده بودم، امروز اما باورم شد

 .